نویسنده: محمدسعید حنایی کاشانی
و بیشتر خشم ولات [حاکمان] از آن بوَد که کسی زبان بدیشان دراز کند و [چون] خواهند که در خون وی سعی کنند: در این وقت باید که یاد آرند از آنکه عیسی (ع) فرا یحیی (ع) گفت: «هرکه ترا چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیمتر کن، که در دیوان تو عملی بیفزود بیرنج تو».[١]
***
عیسی (ع) گفت: «چیست که جامهی رُهبانان پوشیدهاید، و باطنها بر صورت گرگ کردهاید؟ جامهی ملوک اندر پوشید و دل از بیم حق – تعالی – نرم گردانید».[٢]
غزالی
امروز مسئلهی حقوق فردی و اجتماعی و آزادی بیان و عدالت و استبداد یا آزادی سیاسی در اسلام یکی از بحثانگیزترین موضوعاتی است که ذهن هر دانشوری را که بخواهد در سنت دینی و سیاسی جوامع اسلامی از گذشته تا حال تحقیق کند به خود مشغول میسازد. هرجامعهی دینی تاریخی از سنتهای فکری و سیاسی و ساختارهای اجتماعی را به نمایش میگذارد که از یکپارچگی بسیار دور است. و به این باید افزود فهم خود مؤمنان را از دین و مذهب مختارشان که همواره در برابر واقعیت عینی تاریخی سر میپیچد و حقیقت آیین خود را نه در آن بلکه در «سرمشقها»یی میبیند که در تاریخ مقدس، یا الگوی آغازین، حیات دینی و اجتماعی خود مییابد. مؤمنان، بدین گونه، هربار مدعیاند که هر شکستی نه از اعتقادات آنان بلکه از کردار آنان است (اسلام عیبی ندارد، عیب از مسلمانی ماست). از سوی دیگر، همواره مدعیانی وجود دارند، معمولاً در قدرت یا در راه رسیدن به آن، که خود را نمایندهی تمام عیار آن الگوی آغازین معرفی میکنند و هر اندیشه یا دستهی رقیب را از «پاکدینی» به دور و دروغین جلوه میدهند و دست آخر خود نیز به دست مخالفانشان با همین اتهام از تخت به زیر کشیده میشوند. محقق چارهای ندارد جز اینکه در این دریای ناپیداکرانه به سوی ساحلی براند که «گفتار» نخبگان فکری آن دوره آن را مسکون ساخته است و «معیار» اندیشه و حاکمیت مسلط در آن دوران، چه در محافل خواص و چه در میان عوام، بوده است. تمایز این «گفتارها» شاید سرانجام روشن کند که میان «گفتارها»ی متمایز هر دوران با دوران بعد چه وجوه اشتراک یا افتراقی میتوان یافت و آنچه مؤمنان هر دین و مذهب در هر دوران مطلوب و مقدور یافتهاند تا چه اندازه به «الگوی آغازین» آن دین و مذهب، چه در گفتار و چه در کردار، نزدیک شده است.
حقوق شهروندان در حکومتهای کشورهای اسلامی، چه در گذشته و چه در حال، چه با نام حکومت اسلامی و چه بدون این نام، همواره در هالهای از ابهام قرار داشته است: از زندان و تبعید تا اعدام و مصادرهی اموال — مجازاتهایی که برای هر جرمی قابل تصور است، چون بهراحتی میتوان از کوچکترین جرمها بزرگترین جرمها را ساخت — با تغییر عنوان. بهترین چیز این است که هیچگاه پایت به محاکم باز نشود. هیچ شهروندی نمیتواند اطمینانی داشته باشد بر اینکه حقوق به رسمیت شناختهای دارد و کسی هست که از حقوق او دفاع میکند. اولین و آخرین مرجع و ملجأ او خداوند است که میتواند تنها پناه او در دنیا و آخرت باشد. مردم همه چیز را به خدا وامیگذارند تا در دنیا و آخرت (با دست غیبی خود) انتقام آنان را بگیرد. جوامع اسلامی تا عصر جدید هیچ کدام چیزی به نام قانون اساسی نداشتند و تحولات سیاسی جهان غرب بود که تا جایی که بادش بر سرزمینهای اسلامی وزید، این مفهوم را در این سرزمینها نیز پراکند. در کشورهای اسلامی تنها قانونی که وجود داشت «شریعت» بود. شریعت (قانون اسلامی) مجموعهای از احکام و قوانین حقوقی است که برگرفته از احکام و تعالیم اسلام، در قرآن و سنت، به علاوهی استنباط و اجتهاد علما، از عهد صحابه تا امروز، است. شریعت میتواند، و میتوانست، برای شهروندان کشورهای اسلامی همان قانون اساسیی به شمار آید که حقوق و تکالیف ثابت آنان را در قبال یکدیگر و در قبال دولت تنظیم کند. اما چنین نشد. چرا؟ چون شریعت در مقام منبع محدودیتهایی داشت که از یک سو کتاب و سنت و اجتهاد علما، گروهی از خواص، آن را شکل میداد و از دیگر سو به قدرت سلطان محدود بود که شمشیر قاطع او، در هنگام قوّت قدرت، فصلالخطاب هر منازعه بود. با این وصف شریعت میتوانست در همهی مواقع حرفی برای گفتن داشته باشد. اگر علمای صالح قانونی برای محدود کردن قدرت نمیتوانستند وضع کنند، دست کم میتوانستند از او مشروعیت اخلاقی بخواهند. بخشی از کار چشمگیر اهل شریعت در حیطهی اخلاق میتوانست آن خلئی را پرکند که در فلسفهی سیاسی اسلام تا امروز مشهود است: یعنی حقوقی که مردم در برابر زمامداران دارند. یکی از این حقوق حق سخن گفتن در برابر ایشان بدون ترس و واهمه است، دیگر شکوه و شکایت که جای خود دارد. یک راه به دست آوردن این کوششها رجوع به آثار نویسندگان مختلف در عرصههای کلام و فلسفه و یا آثار منظوم و منثور ادبی است. من کیمیای سعادت غزالی را بدین منظور برگزیدهام تا ببینم نویسندهای که خود به دادن برخی فتواهای سخت مشهور است، مسئلهی رویارویی زبانی با قدرت را چگونه بررسی میکند و حتی برای ناسزاگویی به آن چه مکافاتی پیشنهاد میکند.
زبان و خشونت
نزدیک معاویه سخن همیگفتند و اَحنَف خاموش بود، گفتند: «چرا سخن نمیگویی؟» گفت:« اگر دروغ گویم از حق – تعالی – میترسم، و اگر راست گویم از شما میترسم».[٣]
غزالی
غزالی اصل سوم از رکن سوم کتاب خود را که در مهلکات است به «شَرَه سخن و آفت زبان» اختصاص میدهد. او ابتدا به وصف زبان و اهمیت آن میپردازد:
بدان که زبان از عجایب صُنع حق – تعالی – است که به صورت پارهای گوشت است و به حقیقت هرچه در وجود است در زیر تصرف وی آید بلکه آنچه در عدم است، که نیز، که وی هم از عدم عبارت کند و هم از وجود؛ بلکه وی نایب عقل است و هیچ چیز از احاطت عقل بیرون نیست، و هرچه در عقل و در وهم و در خیال آید زبان از آن عبارت کند ... چون سخنهای درشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل روشن شود و چون سخن دروغ گوید صورت دل نیز کوژ شود تا چیزها راست بنبیند.... [٤]
او سپس فضل خاموشی و ثواب آن را شرح میدهد و بعد به شرح آفتهای زبان و علاج هریک میپردازد. او پانزده آفت برای زبان برمیشمرد و علاج هریک را نیز شرح میدهد. اصل چهارم از همین رکن «اندر خشم و حقد و حسد و آفتها»ی آن است. این دو اصل در رکن سوم آمدهاند (جلد دوم کتاب چاپی کیمیای سعادت). آنچه در این بحث مطمح نظر ماست اخلاق «والی» یا «ولی امر» است و اینکه از نظر غزالی بر او چه صفاتی ممکن است حاکم باشند و چگونه باید این صفات را معالجه کرد. برای این مطالعه باید به اصل دهم از رکن دوم که در معاملات است و «در رعیت داشتن و ولایت راندن» نام دارد باز گردیم (یعنی جلد اول از کتاب چاپی). غزالی در آنجا میگوید:
غالب بر والی تکبر است و از تکبر خشم غالب شود و وی را بر انتقام دعوت کند؛ و خشم عدوی عقل است ... اما چون این [خشم] غالب شد، باید که جهد کند تا در همه کارها میل به جانب عفو کند و کرم و بردباری پیشه گیرد، و باید بداند که چون این پیشه گیرد مانند انبیا و صحابه و اولیا باشد و چون خشم راندن گیرد مانند ترکان و کُردان باشد و مردمانی ابله که مانند سباع و ستوران باشند.[۵]
بنابراین، او باید روشن کند که چگونه تکبر به وجود میآید و چگونه ارضا نشدن کبر به خشم میانجامد و چگونه این خشم به سبعیتی میانجامد که قتل ناراضیان از حکومت و حاکم را در پی میآورد. غزالی از پیامبر (ص) سخنی را نقل میکند که به علی (ع) گفت:
و گفت (ص) فرا علی (رض) که «خلق را دو چیز هلاک کرد: فرا شدن از پی هوا و دوست داشتن ثنا. و از این آفت خلاص کسی یابد که نام نجوید و به خُمول [گمنامی] قناعت کند». چه حق – تعالی – میگوید: «تلک الدار الاخرة نجعلها للذین لایریدون علوا فیالارض ولافساداً والعاقبة للمتقین» [قصص، ۸٣] گفت: سعادت آخرت کسی را نهادهایم که وی اندر دنیا بزرگی و جاه نجوید و فساد نجوید.[۶]
غزالی از همین رو نمونههایی میآورد تا نشان دهد که چگونه پیامبر (ص) و صحابه و بزرگان دین از ثناطلبی رویگردان بودند و در برابر ناسزاگویی بردبار:
و علی بن ابی طالب را ثنا گفتند، گفت: «یارب، مرا مگیر بدانچه همیگویند، و بیامرز آنچه از من نمیدانند، و مرا بهتر از آن کن که ایشان همیپندارند». و یکی علی را دوست نمیداشت و به نفاق بر وی ثنا گفت، علی (رض) گفت: «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بیشتر از آنم که به دل داری».[۷]
سیرهی پیامبر (ص) حاکی از آن است که او چگونه بر آزار مردمان صبر میکرد:
و برای این بود که خدای – عزّ وجلّ – رسول را (ص) فرمود بگذار تا تو را میرنجانند و توکل کن بر ما: وَدَع اذیهم علیالله [احزاب، ٤۸]. گفت صبر کن بر آنچه میگویند و به مجاملت از ایشان ببر: واصبر علی مایقولون واهجرهم هجراً جمیلا[مزمل،١٠]. و گفت: میدانم که از سخن خصمان دلتنگ میشوی، لیکن به تسبیح مشغول باش.... و یک راه رسول (ص) مالی قسمت میکردند، یکی گفت: «این نه برای خداست»، یعنی که به عدل نیست. خبر به رسول (ص) آوردند. روی وی سرخ شد و رنجور شد، آنگاه گفت: «خدای – تعالی – بر برادرم موسی (ع) رحمت کناد که وی را بیش از این برنجانیدند و صبر کرد خدای را».[۸]
همین رفتار را در کردار بزرگی (امام سجاد) از خاندان رسول خدا (ص) باز مشاهده میکنیم:
علی بن الحسین (رض) روزی به مسجد میشد، یکی وی را دشنام داد، غلامان او قصد وی کردند، گفت: «دست از وی بدارید». پس وی را گفت: «آنچه از ما بر تو پوشیده است بیشتر است. هیچ حاجتی هست ترا که به دست ما برآید؟» مرد خجل شد. پس علی بن الحسین جامه برداشت و به وی داد و هزار درم فرمود وی را، آن مرد میشد و میگفت: «گواهی دهم که این جز فرزند رسول نیست».[۹]
اگر پیامبر (ص) و فرزندان او، مانند جباران، از مردمان به زور احترام خواسته بودند یا مردمان را به جرم بیاحترامی به خود مجازات کرده بودند یا حتی با مردم تند سخن گفته بودند، آیا میتوانستند در پهنهای به درازای هزار و چهارصد سال مولا و مقتدای دوستداران عدالت باشند؟ پس آیا عجیب نیست که عابدان و زاهدانی که احترام خود را از او دارند خود را از او برتر دانند و چنان خود را عزیز بپندارند که به کوچکترین بیاحترامی به انتقامگیری دست یازند یا خدا را به انتقامگیری بخوانند؟ غزالی از این امر غفلت نمیکند که کبر مختص جباران نظامی و زورگو نیست و عابد و زاهد نیز از این آفت در امان نیستند:
و یکی پای بر گردن عابدی نهاد، گفت: «برگیر که به خدای که خدای بر تو رحمت نکند». وحی آمد که وی را بگوی که «ای آنکه بر من به سوگند تحکم میکنی که وی را نیامرزم، بلکه تو را نیامرزم» و غالب آن بوَد که هر عابدی که کسی وی را برنجاند، پندارد که خدای – تعالی – بر این که وی را برنجانید رحمت نخواهد کرد. و باشد که گوید: زود بوَد که ببیند جزای این؛ و چون آفتی به وی رسد گوید: دیدی که با وی چه رفت، یعنی که این از کرامات من بود. و آن احمق نداند که بسیار کفار رسول (ص) برنجانیدند و حق – تعالی – از ایشان انتقام نکرد، و بعضی را مسلمانی روزی کرد. پندارد که وی گرامیتر است از پیغامبران، که برای وی انتقام خواهد کرد.[١٠]
غزالی شاید نمیدید و نمیتوانست تصور کند که این عابد اگر به قدرت دست مییافت آن وقت چگونه به یکی ثنا که مردم از وی دریغ میداشتند دمار از آنان برمیآورد و مردمان را دعایگوی هرچه جبار غیرعابد است میساخت. باز جای شکرش باقی بود که به نفرین بسنده میکرد، چون زوری نداشت.
باری، غزالی برای اینکه عمل سبعانهی والی را در کشتن بیگناهان، به یکی حرف، تعلیل کند آن را ریشهدار در خشم مییابد و اسباب خشم را برمیشمارد:
اول کبر است، که متکبر به اندک سخن یا معاملت که برخلاف تعظیم وی بود خشمگین شود. و باید که خشم را به تواضع بشکند و بداند که وی از جنس بندگان دیگر است، و فضل که بود به اخلاق نیکو بود، و کبر از اخلاق بد است و جز به تواضع کبر باطل نشود.
دوم عُجب است که اندر خویشتن اعتقادی دارد. و علاج این آن است که خود را بشناسد.
سوم مزاح است که اندر بیشتر احوال به خشم ادا کند: باید که خویشتن را به جد مشغول کند اندر شناختن کار آخرت و حاصل کردن اخلاق نیکو، و از مزاح باز ایستد. و همچنین پرخندیدن و سخریت کردن به خشم ادا کند: باید که خود را از این صیانت کند، که هرکه استهزا کند به وی نیز استهزا کنند و اگر دیگری بر وی استهزا کند خویشتن را خود خوار کرده باشد.
چهارم ملامت کردن و عیب کردن است، که آن نیز سبب خشم گردد از هردو جانب. و علاج آن بود که بداند که هرکه بیعیب نباشد وی را ملامت نرسد و هیچکس بیعیب نبود.
پنجم حرص و آز بود بر زیادت مال و جاه؛ که بدان، حاجت بسیار شود. و هرکه بخیل باشد، به یک دانه که از وی ببرند خشمگین شود. و هرکه طامع بوَد به یک لقمه که از وی فوت شود خشمناک شود.[١١]
غزالی علاج این خشم را علمی و عملی میداند و علاج علمی آن را بدین گونه شرح میدهد:
و سببی عظیمتر انگیختن خشم را و اخلاق بد را آن است که صحبت با گروهی کند که خشم بر ایشان غالب بوَد، و باشد که آن را نام شجاعت و صلابت کنند و بدان فخر آورند و حکایت کنند که «فلان بزرگ به یک سخن فلان را بکشت و خان و مان فلان را بکَند و کس زهره نداشتی که برخلاف وی سخنی گفتی که وی مردی مردانه بود، و مردان چنین باشند». و فرا گذاشتن آن از خوارخویشتنی و بیحمیتی و ناکسی دانند. پس خشم را که خوی سگان است مردانگی و شجاعت نام کنند. و کار شیطان این است که به تلبیس و به الفاظ زشت از اخلاق نیکو همی باز دارد، و به الفاظ نیکو به اخلاق بد دعوت همیکند. عاقل داند که اگر برخاستن خشم از مردی بودی، بایستی که زنان و کودکان و پیران ضعیف و بیماران به خشم نزدیکتر نبودندی. و معلوم است که این قوم زودتر خشم گیرند بلکه هیچ مردی اندر آن بنرسد که کسی با خشم خویش برآید. و این صفت انبیا و اولیاست؛ و آن دیگر، صفت کردان و ترکان و عرب باشد، و کسانی که به سباع و بهایم نزدیکاند. همینگر تا بزرگی اندر آن باشد که مانند انبیا باشد یا آنکه مانند ابلهان و غافلان.[١٢]
غزالی بهدرستی میدید که چگونه اعمال و رفتار ما تا اندازهای برآمده از طبیعت ما و تا اندازهای برآمده از آن منزلت و موقعیت اجتماعی است که داریم. اما آیا اصلاح انسان با صرف اخلاق فردی ممکن است؟ آیا جامعه و مردمان بیشماری که قربانی هوا و هوس و خشم و زیادهطلبی و خداپنداری خودکامگان حاکم میشوند حق ندارند از خود بپرسند چرا باید سرنوشت خود را به دست کسانی بسپاریم که میتوانند بهتنهایی یا با گروهی اندک بر جان و مال و نفوس ما با قدرتی که از خود ما به دست آوردهاند حکم برانند و ما را بازیچهی هوا و هوس و خشم خود سازند؟ غزالی شاید آخر عمر فهمیده بود که خشم شرعی هم برای شرع نیست و آن هم در خدمت سلطه است! اما آیا چارهای اندیشید که جهان چنین نباشد. غزالی در آخر عمر از تغییر جهان منصرف شد و خود را تغییر داد. از اخلاق تا فلسفهی سیاسی یک گام بیش نیست، پس چرا این گام برداشته نمیشود؟
یادداشتها:
١) ابوحامد محمد غزالی، کیمیای سعادت، تصحیح حسین خدیوجم، انتشارات علمی و فرهنگی، ١٣۶١، ج ١، ص ۵٤٠.
٢) همان، ج ٢، ص ٢۷١.
٣) همان، ج ٢، ص ۶۶.
٤) همان، ج ٢، ص ۶٣.
۵) همان، ج ١، ص ٤٠–۵٣۹.
۶) همان، ج ٢، ص ١۸۹.
۷) همان، ج ٢، ص ۶۶.
۸) همان، ج ١، ص ۵٤٢؛ ج٢، ص ٣۵١.
۹) همان، ج ١، ص ٤١–۵٤٠.
١٠) همان، ج ٢، ص ٢۶١.
١١) همان، ج ٢، ص ١٤–١١٣.
١٢) همان، ج ٢، ص ١۵–١١٤.
نظرات